
0 5 دقیقه مطالعه
View more
شناخت نامه بهناز ضرابی زاده
در یکی از روزهای خرداد سال ۱۳۴۷، در همدان چشم به دنیا گشود. در خانه ای قدیمی با حیاتی بزرگ، باغچه ای در دو طرف و حوض فیروزه ای رنگ در وسط آن که زیبایی چشمگیری را به کودکی های بهناز میداد. خانواده آنها شش نفر بیشتر نداشت و او فرزند دوم دختر این خانه به حساب میآمد. کودکی که از همان دوران در رویاها و خیالات خود زندگی دلچسبی را داشت. خیال هایی در کودکی او را به سمت داستانگویی میکشاند. داستانگویی برای خودش. با صدای آهسته موقع دوچرخهسواری دور باغچهی چهارگوش حیاط بزرگ خانه داستان میگفت. بعدها نوع دیگرش را تجربه کرد؛ داستانگویی در ذهن. موقع خواب توی همان حیاط بزرگ، توی پشهبندی که آسمانش سوراخ سوراخ و تار بود. بعدتر داستانگویی برای خواهرها و برادر کوچکتر. زمانی هم که دختری ۱۴ ساله بود، داستاننویسی را شروع کرد، برای خودش و دوستان صمیمیاش، آن هم ۱۰ دقیقه قبل از شروع زنگ انشاء!
پدر او، از جمله کتابخوان هایی بود که در کتابخانهی شخصی خود کتاب های تاریخی بسیاری داشت و بهناز کتابخوان شدنش را دینی از سوی پدر خود میداند. در دوران راهنمایی با توجه به علاقه بسیار زیاد خود به نوشتن، مسیرش را برای نویسنده شدن انتخاب نمود. در واقع او این استعداد خود را از همان دوران در وجود خود کشف کرده و تا زمان ورود به دوران دبیرستان، دفتری بزرگ، پر از داستان های مختلف را به نگارش درآورد.
داستان پرفراز و نشیب نویسندگی برای بهناز ضرابی زاده
اطلاعیه ای از سوی مرکز آفرینش های ادبی کانون پرورش فکری کودک و نوجوان در تلویزیون بهناز را به ارسال نوشته های خود وا داشت. پس از دوهفته دلهره و اضطراب، پاسخی از سمت کانون برق شادی را در چشمانش نمایان ساخت. حالا او به طور رسمی عضوی از مرکز آفرینش های ادبی بود و این یعنی شروع مسیری هدفمند به سمت آروزهای بهناز ضرابی زاده.
با ورود به دانشگاه در رشته ادبیات فارسی، در میانه راه، صاحب خانه و همسر شد. در همان احوال، اولین مصاحبه کاری خود در کانون پرورش فکری با موفقیت رو به رو شده و حالا او مربی پاسخگویی کانون بود. تا سال ۷۹ او دیگر برای سه فرزند مادری میکرد. اما این اوضاع به مدت ده سال بهناز را از دنیای نوشتن دور ساخت. دختری که تمام مدت زمان کودکی و نوجوانی خود را با فکر نوشتن سپری میکرد، حالا به زن ۳۰ سالهای تبدیل شده بود که تا به آن موقع هیچکاری را انجام نداده بود. با دور ماندن از رویاهای خود حس افسردگی به سراغش آمد و ذهنیت او را به این جمله مبدل ساخت: « سن من برای نوشتن خیلی دیر است». اما این انتهای مسیری نبود که بهناز برای آن میجنگید.
با به دنیا آمدن دوقلو های دختر خود، تحولی را در زندگی خود به وجود آورد. نوشتن را آغاز و با خود عهد بست تا این کار را با موفقیت پشت سر قرار دهد. مادر سه کودک، شاغل و همسری که حالا باید شروع میکرد و بالاخره آغاز نوشتن او در دهه ۸۰ کلید خورد.
از کیهان بچه ها تا ادبیات پایداری
سرانجام بهناز ضرابی زاده، با مجله کیهان بچه ها وارد عرصه نویسندگی شد و حدود ۲۰۰ اثر از خود در این مجله به چاپ رساند. مجله های پوپک، رشد و دوهفته نامه کمان که محتص ادبیات پایداری بود، از جمله دیگر مجلاتی بود که نوشته های این نویسنده در آنها به تایید رسیده و چاپ میشد. تا اینکه در سال ۸۵، به طور رسمی اولین کار خود را به چاب رساند. «آن روز سشنبه بود»، داستان سردار شهید حسن ترک که به شیوه ای خلاقانه با داستان زندگی خود نویسنده ادغام شده بود. سرآغاز مسیری که حالا از این نویسنده ۱۸ اثر بر جای گذاشته است.
بهناز ضرابی زاده تا به امروز، در حوزه های مختلف کودک و نوجوان، بزرگسال و خاطره نگاری، فعالیت داشته است که در دو حوزه بزرگسال و دفاع مقدس شهرت بیشتری را داراست.
چه چیزی بهناز ضرابی زاده را از حوزه کودک و نوجوان به سمت خاطره نگاری کشانده است؟
بهناز دوران کودکی خود را در روزهای انقلاب و نوجوانی را در جنگ گذرانده است. خاطرات بسیار زیبا و همچنین تلخی که روزهای بزرگسالی او را ساخته بود. او در واقع بسیاری از بچه های محل را در بمباران از دست داد. همسایه ها و خانواده هایی که همسرانشان و پسرانشان به شهادت رسیده بودند را از نزدیک دیده بود. و خانه های بسیاری از جمله خانه خودشان که در همان بمباران با خاک یکسان شده بود را هیچگاه از خاطر نبرد. از همان دوران، چیزی را در ذهن خود میپروراند: «چرا صدای مظلومیت ما به گوش کسی نمیرسد؟ مقصر اصلی جنگ باید شناخته شده و محاکمه شود.»
او در واقع میخواست صدای مظلومیت و اما ایثار و شجاعت مردم را به گوش جهان برساند و زمانی که این مسیر را آغاز کرد، عهد بست تا از آن روزگاران نیز بنویسد. دوران دفاع مقدس در واقع گنجینه هایی بود که باید آن را در تاریخ ثبت میکرد و به نسل های بعدی منتقل میساخت. پس به دنبال سوژه مورد نظر خود به دفتر بیناد شهید استان خود رفته و با گفتن نیت اصلی خود با استقبال بسیاری رو به رو شد. از میان پرونده های بسیاری که برای نگارش در پیش رو داشت یکی را به تصادف باز کرد و با زندگی سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر مواجه شد. پس از پیگیری های بسیار، اولین ملاقات در اردیبهشت ماه، خانواده شهید را به عضو درجه یک این نویسنده مبدل ساخت. خاطرات قدم خیر کنعانی، همسر شهید به قدری برای نویسنده جذاب بود که برای تاثیرگذاری بیشتر، نوشته هایش را از قالب رمان به خاطره نگاری مستند تغییر داد. و اینگونه بود که کتاب «دختر شینا» متولد و در سال ۹۱ منتشر شد که با استقبال فراوان تا به امروز به چاپ ۱۱۰ رسید. بهناز ضرابی زاده با کشف استعداد خود در این زمینه پس از «دختر شینا» به نگارش خاطرات سردار شهید علی چیت سازیان روی آورد و با اولین قرار ملاقات با سرکار خانم زهرا پناهی روا، همسر شهید، زندگی دیگری را آغاز نمود. کتاب «گلستان یازدهم»، اولین کتاب در حوزه دفاع مقدس که نشان طلای گنجینه نثر خارجی در نمایشگاه کتاب مسکو را کسب نمود. در واقع این کتاب به قدری جذاب و گیراست که رونمایی آن با تقریظ رهبر بزرگ انقلاب در یک روز رخ داد.
در حال حاضر کتاب «ساجی»، خاطرات نسرین باقرزاده همسر سردار شهید بهمن باقری (فرمانده مخابرات قرارگاه نوح)، آخرین نوشته این نویسنده، مورد استقبال بسیاری قرار گرفته است، به گونه ای که نوع روایت و داستان این کتاب را از دو اثر شاخص قبلی او قوی تر میدانند. لازم به ذکر است که آثار منتشر شده بهناز ضرابی زاده تاکنون به چندین زبان مختلف ترجمه شده و جوایز بسیاری را از آن خود کرده است.
آثار منتشر شده بهناز ضرابی زاده
از جمله آثار منتشر شده این نویسنده میتوان به کتاب های: «بابای ۹ سالگی»، «سیب آرزو»، «مرغ شل»، «آدم برفی»، «گنجشک سبز و آبی»، «آن روز سه شنبه بود»، «دختر شینا»، «گلستان یازدهم» و «ساجی» اشاره کرد.
«دختر شینا» | اثر بهناز ضرابی زاده | انتشارات سوره مهر
«دختر شینا» یک کتاب مفصل است و با خواندن آن میتوان فهمید که چرا نویسنده این اسم را روی کتاب گذاشته است. این کتاب جایزه کتاب دفاع مقدس را دریافت کرده است.
دختر شینا زندگینامهی دختری است به نام «قدم خیر». اسم او را بخاطر قدم خوشی که داشت قدم خیر گذاشتند. قدم خیر عزیزدردانهی پدر و مادرش بود، کسی که دختران روستا آرزو داشتند به جای او باشند. پدر و مادرش بخاطر اعتقاداتشان او را به مدرسه نفرستادند و او بیسواد ماند اما بهخاطر ایمان قوی که داشت بارها افتاد و دوباره ایستاد و ثابت کرد جهاد یک زن تربیت درست فرزندانش و حمایت او از همسرش میباشد و در نهایت زندگی او با جنگ رقم خورد و نامش به عنوان همسر شهید در سرزمینش ماندگار شد.
قدم خیر در چهارده سالگی با ستار ازدواج کرد و صاحب پنج فرزند شدند و در بیست و چهار سالگی همسرش شهید شد و از آن زمان او به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد. این کتاب عاشقانههای دو همسر را بیان کرده است و زندگی، شور، عشق و معنویت در کتاب به زیبایی دیده میشود. شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجستهی عملیات والفجر هشت بوده است. یک اتفاق خاص باعث شده تا نویسنده این اسم را بر روی کتاب بگذارد که تنها با خواندن کتاب آن را در خواهید یافت.
بهناز ضرابی زاده که این اثر را جمعآوری و نگارش کرده است دربارهی راوی میگوید: «بسیار جای تعجب است زنی که در فضای روستا زندگی کرده است با فرزندان خود به شهر بیاید و تصمیم به ماندن بگیرد تا بتوند آیندهی خوبی برای فرزندانش رقم بزند و با محیط شهر سازگار شود بنابراین این امر باعث شد تا من بخواهم از فراز و نشیبهای این شیرزن داستانی بنویسم و با ایشان مصاحبه کنم.»
گزیدۀ متن:
فصل گوجه سبز بود. میآمدم خانهات؛ مینشستم روبه رویت. ام.پی.تری را روشن میکردم. برایم میگفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکیات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانههای نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدمخیر محمدی کنعان و هیچکس این را نفهمید. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزهایت میرسی. دست آخر هم گفتی: «نمیخواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحالتر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبهها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کی بود، دهم دیماه ۱۳۸۸. دیدم افتادهای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم میکردی و مرا نمیشناختی. باورم نمیشد، گفتم: «دورت بگردم، قدمخیر! منم، ضرابیزاده. یادت میآید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف میکردی و من گوجه سبز میخوردم. ترشی گوجهها را بهانه میکردم و چشمهایم را میبستم تا تو اشکهایم را نبینی؟ آخر نیامده بودم درددل و غصههایت را تازه کنم.»
میگفتی: «خوشحالیام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبهرویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصههایی که به هیچکس نگفتم.» میگفتی: «وقتی با شما از حاجی میگویم، تازه یادم میآید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دل سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچههایم همیشه بهانهاش را میگرفتند؛ چه آنوقتهایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. میگفتند مامان، همه باباهایشان میآید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! میگفتم مامان که دارید. پنجتا بچه را میانداختم پشت سرم، میرفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که میشد، میرفتیم او را میرساندیم...»
«گلستان یازدهم» | اثر بهناز ضرابی زاده | انتشارات سوره مهر
«گلستان یازدهم» یک عاشقانه آرام در دل جنگ است. خاطرات زهرا پناهی روا، همسر علی چیتسازیان از سرداران شهید استان همدان است.
این کتاب در مقایسه با «دختر شینا» جذابیت بیشتری برای خواندن دارد. اگر در کتاب قبلی ضرابیزاده این روایت ساده و شیرینی خاطرات بود که مخاطب را به سمت خود جلب میکرد، در این کتاب نثر نویسنده به پختگی بیشتری رسیده؛ به طوری که ضرابیزاده تلاش دارد تا با استفاده از تکنیکهای جدید، فضای متفاوتی را ایجاد کند. ایجاد جریان سیال ذهن در روایت خاطرات، فضاسازی، حفظ لهجه شخصیتها در کتاب و شخصیتپردازی با استفاده از گفتوگو از جمله تکنیکهایی است که در این کتاب بیشتر از «دختر شینا» قابل درک است.
این کتاب هرچند نشاندهنده ویژگیهای یک شهید است، اما بیش از آن میتوان وضعیت خانوادههای شهرستانی در جنگ را دید. خانوادههایی که چند فرزند را به جبهه فرستادهاند و هیچکدامشان بازنگشتهاند و در عین ناراحتی و حزن، سعی دارند به آینده امیدوار باشند و راه شهیدشان را ادامه دهند. سبک زندگی مطرح شده در کتابهایی مانند «گلستان یازدهم» مخصوص دهه ۶۰ است؛ سبکی که گاه با ورق زدن آلبومهای عکس دوباره به یاد میآیند.
پناهی روا از جمله همسران شهیدی است که فرزندش پس از شهادت همسر، متولد میشود. ضرابیزاده نیز کتاب را با همین قسمت از زندگی راوی آغاز میکند، به نظر میرسد که یکی از جذابترین بخشهای کتاب را در فصل نخست با عنوان «زندگیام فیلم میشود» انتخاب و روایت میکند.
گزیدۀ متن:
داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی میگذشتیم، گفتم: «علی آقا، تا چند ماه دیگه بچهمون اینجا به دنیا میآد.»
با تعجب پرسید: «اینجا؟!»
گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه، بهترین بیمارستان همدانه.»
علی سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه، ما به بیمارستانی میریم که مستضعفین اونجا میرن. اینجا مال پولداراست. همه کس وُسعش نمیرسه بیاد اینجا.»
توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلاً خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دیماه ۱۳۶۶ بود. وقت و بیوقت درد میآمد به سراغم. وصیّت علی آقا را به همه گفته بودم. آن روزها خانۀ مادرشوهرم پُر از مهمان بود و دوروبَرمان شلوغ. مادر هم آنجا بود. تا گفتم حالم خوب نیست، ماشین گرفت و به بیمارستان فاطمیه، که بیمارستانی دولتی بود، رفتیم. همین که وارد بیمارستان شدیم، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد: «بچۀ شهید چیتسازیان داره به دنیا میآد.»
«ساجی» | اثر بهناز ضرابی زاده | انتشارات سوره مهر
«ساجی» نوشته بهناز ضرابیزاده به نقل خاطرات نسرین باقرزاده همسر سردار شهید بهمن باقری (فرمانده مخابرات قرارگاه نوح) میپردازد. این کتاب روایتی است از زندگی شهید باقری و همسرش که یکی از زنان مقاوم و مبارز در روزهای سخت خرمشهر بود که از سالهای کودکی نسرین باقرزاده در خرمشهر شروع شده و تا زمان جنگ در این شهر ادامه پیدا میکند. چند روز نخست جنگ خانواده باقرزاده در خرمشهر بودند، اما به ناچار خرمشهر را ترک کرده و مانند دیگر زنان حاضر به شیراز روانه میشوند، ولی مردها در خرمشهر مانده و از این شهر حفاظت میکنند. در این دوران اتفاقات مختلفی میافتد که جذابیتهای خاصی دارد. بانوان یا به خرمشهر و بوشهر یا در شهرهای دیگر پراکنده میشوند، اما راوی این خاطرات به خاطر اینکه در خرمشهر میماند و کنار همسرش قرار دارد به شهرهای گوناگون مثل قم، ماهشهر و آبادان رفته و مدتی را در این شهرها زندگی میکند. وی روزها و شرایط سختی را میگذراند و سالهای پایانی دوباره به خوزستان باز میگردد تا اینکه در ۲۹ فروردین ۱۳۶۷ سردار باقری به شهادت میرسد.
گزیدۀ متن:
شبهای تابستان اغلب مهمان داشتیم. یکی میخواست ازدواج کند، آن یکی مشکل مالی داشت، یکی میخواست خانه بخرد. میآمدند و مینشستند روی همان تختها و از پدر و آقابزرگم مشورت میگرفتند. مادرم کاسههای بزرگ هندوانه را میداد به من و نغمه تا بگذاریم وسط تختها. مواظب بودیم پارچهای بلور آب و دیسهای بزرگ میوه از دستمان نیفتد. شبهایی که مهمان داشتیم و تختها پر بود، ما بچهها میچپیدیم توی اتاق. پنجرهها را باز و پنکهٔ سقفی را روشن میکردیم. پنجرههایمان، علاوه بر شیشه، دو تا در کوچک چوبی بدون شیشه داشت به نام نیمدر. هرگاه هوا طوفانی میشد و باد و خاک هوا را پر میکرد، پنجرهها و نیمدرها را میبستیم. آن وقت اتاق تاریک میشد.
نصفهشب بود. حمید، که پنج سال از من کوچکتر بود، نق میزد که تشنه است. کوچکترین دختر خانواده بودم و کارهای اینچنینی همیشه به عهدهٔ من بود. پدرم جلوی در هر اتاق حبانهٔ خرمشهری گذاشته بود. حبانه یک کوزهٔ سفالی بزرگ است که ته آن باریکتر از تنه است و هر چه رو به بالا میرود گشادتر میشود. حبانه روی چهارپایهای قرار داشت. یک چهارپایهٔ دیگر هم کنارش بود که ما بچهها روی آن میایستادیم تا بتوانیم از آن آب برداریم. روی چهارپایه ایستادم. کاسهٔ سفالی روی در چوبی حبانه را برداشتم. در حبانه را باز کردم. احساس کردم تشنهام. به اینطرف و آنطرف نگاه کردم و به جای اینکه با کاسهٔ سفالی آب در لیوان بریزم کاسه را در حبانه فروکردم و آبش را سرکشیدم. چه آب گوارایی! مثل آب چشمه و قنات خنک بود. یکدفعه صدای حمید درآمد:
ــ آی نَنین با کاسه آب مُقُلی. بذار به ساغل بِگُم.
من و کتاب
0 5 دقیقه مطالعه
View moreمعرفی حمید داودآبادی نویسنده، جانباز هشتسال دفاع مقدس و فعال فرهنگی با بیش از 50 اثر در حوزه خاطره نگاری و ادبیات پایداری به جامعه کتابخوان کشور
0 5 دقیقه مطالعه
View moreشاید شهرهای دیگر رزمندگانی چون علی چیتسازیان داشته باشند، اما آن شهرها کسانی مانند حمید حسام ندارند. «مقام معظم رهبری»
0 3 دقیقه مطالعه
View moreبه قلم درآوردن بخشی از زندگی یک شاعر آئینی محبوب. اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست، می گویم که من یک شاعر درباری ام، مداح سلطانم
0 5 دقیقه مطالعه
View moreمعرفی چهره نام آشنا و نویسنده دوسداشتنی؛ نادر ابراهیمی به همراه معرفی منتخبی از آثار ایشان
0 5 دقیقه مطالعه
View moreزمانی که جنگ، رزمنده را با سلاحی بالاتر از گلوله آشنا میکند، و آن هم قلم یک نویسنده است.
دیدگاه کاربران
ورود به سیستم جهت ثبت نظر